Radio_Active

مرجع آهنگ، رمان، داستان و....

Radio_Active

مرجع آهنگ، رمان، داستان و....




«ببین چه کسی از تو خوشش می آید؟»





روزی افلاطون که در زمان خودش فیلسوف و دانشمند بزرگی بود، در خانه نشسته بود و داشت
با شاگردهایش حرف می زد.

در میان صحبت، یکی از شاگردهایش گفت: استاد، امروز یکی از دوست های قدیمم را دیدم.
او از شما خیلی تعریف کرد.

افلاطون پرسید: کدام دوستت؟
مرد اسم دوستش را گفت. افلاطون همین که اسم مرد را شنید، سرش را پایین انداخت و
اخم هایش در هم رفت. شاگرد های افلاطون از اینکه دیدند استادشان یک دفعه این قدر ناراحت
شده، غمگین شدند. همان مردی که درباره دوستش حرف زده بود گفت: استاد مگر من چیز بدی
گفتم که شما این قدر ناراحت شدید؟

افلاطون که هنوز سرش پایین و اخم هایش در هم رفته بود، سرش را بالا آورد و آهی کشید و
گفت: آن مردی که می گویی از من تعریف کرده، آدم نادانی است. اگر او از من تعریف کرده،
حتماً رفتار ناپسند و بدی از من دیده که فکر کرده خوب است؛ چون هر کسی کار های خودش را
خوب و درست می داند و اگر ببیند کس دیگری هم همان کار ها را می کند، از او خوشش می
آید.

سپس افلاطون دوباره سرش را با نراحتی پایین انداخت و گفت: باید ببینم کدام یک از کارهایم
نادرست و از روی نادانی بوده که یک نادان از آن خوشش آمده و از من تعریف کرده است. 




امیدوارم که از این داستان کوتاهِ زیبا و پندآموز خوشتون اومده باشه.

اگر داستان های دیگری هم میخواهید در نظرات به من بگید.

ممنون از حمایت های خوبتون.


نظرات  (۳)

شما هر چیزی که به نظرتون جالب یا پند آموزه رو بذارید من میخونم :)

پاسخ:
چشم
۰۳ آذر ۹۹ ، ۲۰:۲۰ علیرضا برغمدی

سلام اگر میشه داستان دانایان دانایان در وبلاگ قرار دهید 

ممنون میشم

پاسخ:
چشم

ممنون که پیشنهاد دادید

جالب بود :)))

پاسخ:
ممنون

لطفا داستان های پیشنهادی خودتان را به من بگید تا در وبلاگ قرار دهم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی